دیروز رفته بودم لب دریا؛ دریا آروم بود صافه صاف آبی همرنگ آسمون هیچ آشغال یا کسیفی هم دیده نمیشد یه قایق رو آب بود رفتم تو قایق نشستم وفقط به دریا نگاه میکردم موج های آرومی که به سمت ساحل میومد قایق را تکان میداد به آخر دریا نگاه میکردم تا جایی که دیده میشد انگار وسط دریا بودم به هیچ جایی نگاه نمیکردم جز دریا با خودم فکر کردم اگه بهار الان پیشم بود چیکار میکردم چشمام را بستم و از بهار تصویر ذهنی گرفتم وای چه حالی داشتم؛ اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که قایق را اجاره میکردم و میرفتم اون دور دورا جایی که هیچ کسی نباشه و هیچ جایی جز دریا دیده نشه بعد قایق را خاموش میکنم و فقط به بهار نگاه میکنم اونقدر نگاهش میکنم تا جبرانه ندیدن چهار ساله بشه؛ دستشو میگیرم تا با گرمای وجودش انرژی بگیرم اونقدر دستاشو تو دستم نگه میدارم تا خستگی چهار ساله ام از تنم خارج بشه سرشو میزارم رو شونه هام و اونقدر نازو نوازش میکنم تا آرزوم به انجام برسه؛ اونقدر با بهار حرف میزنم و اشک میریزم تا دلم آروم بشه؛ خیلی حرف برای گفتن به بهار دارم نمیدونم حرفای دلم را به کی بگم تا سبک بشم نمیدونم برای با بهار بودن چیکار کنم؟ آرزو دارم برای یک روز در کنار بهار باشم نازش کنم؛ نازشو بخرم؛ موهاشو لمس کنم یا به موهاش شونه بکشم؛ دلم میخواد برای یک روز هم که شد دستاشو بگیرم و درکنارش قدم بزنم باهاش حرف بزنم صدای نازشو بشنوم؛ خنده هاشو ببینم؛ سرمو بزارم رو شونه هاش تا خوابم ببره؛ نه خواب نه میترسم؛میترسم وقتی بیدار شدم پیشم نباشه؛ خیلی حرف برای گفتن داشتم همشو به دریا گفتم دریا نمیتونست حرف بزنه اما میدونم اون هم با من گریه میکرد خیلی اشک ریختم اما آروم نشدم؛ هر کاری بکنم تا بهار را نبینم آروم نمیشم ؛ شاید برای خیلی ها خنده دار باشه وقتی شنیدن صدایش برام آرزو شده حتی اگه یک الو گفتنش باشه صداش خیلی نازو دل نشینه؛ بعضی وقتها از شماره های نا شناس بهش زنگ میزنم وصداشو میشنوم اونقدر گوشی را نگه میدارم تاخودش قحط کنه با همان دو سه بار الو گفتنش کمی آروم میشم با گوشی خودم نمیتونم زنگ بزنم آخه خانم فلاح و آقای خسروی ازش خواهش کردن که دیگه به زنگ من و پیامک من جواب نده؛ بعد از اون جریان چند بار بهش زنگ زدم وپیامک دادم اما جواب نداد خواستم بهش بگم که من تقصیری ندارم و از جریان قرار گذاشتنتون تو بیمارستان هیچ خبری نداشتم این خانم فلاح بود که آدرس دقیقه تورا به آقای خسروی داده و باعث شد که آقای خسروی با شما قرار بزاره من هیچ نشانی از تو به آقای خسروی ندادم؛ فقط از من دلیل خودکشیم را سوال کرد و من هم دلیل خودکشی ام را بهش گفتم گفتم عاشق دختری شدم و وقتی دیدم نمیتونم بهش برسم خودکشی کردم آخه بدون اون زندگی برام سخته اشتباهم این بود که گفتم این دختر با من هم درد هست و اونم از طریق شوهر خانم فلاح همه چیز را از زبان خانم فلاح شنید خانم فلاح هم جریان را برایش باز کرد؛ حتی تو بیمارستان با هم چه برخوردی داشتیم را هم به آقای خسروی گفت؛ نتونستم جریان خودکشیم را به دروغ بگم چون دروغ گفتن بلد نیستم و هر باری که خواستم دروغ بگم همه چیز را خراب کردم اینو بهار هم میدونه؛دلم برای بهار خیلی تنگه نمیدونم چیکار کنم دارم کلافه میشم دوباره میگرنم داره پیش میاد دلیلش هم زیاد فکر کردن ؛اشک ریتن وغصه خوردن برای بهارهست وقتی به یاد روزهای گذشته زمان دوستی میوفتم وقتی یادم میاد روزهایی که با بهار بودم چقدر شاد و سرحال بودم و چقدر انرژی داشتم کاری جز افسوس خوردن نمیتونم بکنم؛ روزهای خیلی قشنگی داشتم اما قدرشون را ندونستم حاظرم هر چقدر عمر از من باقی مونده را بدم به بهار تا فقط برای یک روز با هم باشیم برای یک روز سیر نگاهش کنم؛ خیلی حرف تو دلم برای گفتن به بهار دارم اما کو بهار؟ حرفها دارن تبدیل به بغض میشن دارن از چشمانم میریزن بیرون؛ خدا چقدر من بدبختم؟ مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینجوری داری عذابم میدی؟ مگه چه حرکت بدی انجام دادم که بهار با من اینجوری میکنه مگه چه حرف بدی بهش زدم؟ من که همش داشتم نازشو میکشیدم همش غرورم را میزاشتم زیر پا و منتش را میکشیدم من که همیشه خودم را پیشش کوچیک میکردم خودمو پیشش خورد میکردم تا با من آشتی کنه تا بخنده و صدای خنده اش را بشنوم؛ نمیدونم جه کاری کردم که بهار حاظر نیست حتی جواب سلام منو بده میدونم که الانم دارم خودمو کوچیک میکنم و التماسش دارم میکنم میدونم راهی برای آشتی کردن برام وجود نداره و به بمبست رسیدم بعضی وقتها دوباره فکر خودکشی میوفتم اما یادم میاد که اون دفعه که خودکشی کردم بهار از دستم ناراحت شد و این باععث میشه که جلوی خودم را بگیرم چون دوست ندارم دوباره بهار ناراحت بشه فقط از خدا میخوام یه راهی سر راهم بزاره تا بتونم با بهار آشتی کنم.